بر بال خواب شبي سفر مي كردم
از بلندي ها مي گذشتم از پستي ها حذر مي كردم
هر جايي مي رفتم هر چيزي مي ديدم
دود دي اكسيد آه فضا را گرفته بود
زمين خسته زمان يخ بسته بود
كوهها مسموم دشت ها محروم سدها مصدوم
مي آمد از هر طرف بوي دلي سوخته
مي ديدم و مي گذشتم
نوجواني بي زبان ديدم زباله مي جست
و پيري كه به ستاره ي بخت پيام لعنت مي فرستاد
ونوزادي نا اميد ديدم كه براي فردايش گريه مي كرد
و آن طرف تر خفاش كوري ...
كه با ريم رنگين ريا چشم هايش را براي فريب فردا گريم مي كرد
و خطيبي ساده لوح كه براي هزار مين بار مي خواست با درزن دعا جامه ي تقوا پوسيدگان را رفو كند
ربا خواري ديدم يقه اي بسته داشت و رويي گشاده.....
سوار بر خاوري.....
از مرگ بر فاسد مي گفت و مبارزه با مفاسد
با ريشي مردانه و كيشي ناجوانمردانه خوانهاي مردم را خال مي كرد و نانهايشان را بار مي زد
از بوي گند ايمان دروغينش خوابم پريد
پرهاي پروازم با بيداري ريخت
ديدم همه چيز امن و امان ! نه خبري از دزدي بود نه اختلاس نهان !
خيالم آرميد كه هر چه مردم مي گويند دروغ است
اوضاع به كام است مشكل كدام است ؟
مي دانيم آن قصه ي كبك و برف را
اما باور نداريم آن حرف را
دكتر نادر نوري ........ 1372& 1398
تعداد صفحات : 45
درباره ما
اطلاعات کاربری
موضوعات
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
آمار سایت
آخرین نظرات
کدهای اختصاصی